بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید از یار اشنا سخن اشنا شنید

1.چون خدا به من فرصت زندگی داده 


2.چون زندگی کردن را دوست دارم


3.چون ادم های عزیزی هستند که دوستشان دارم 


4.چون راه های زیادی هست که باید بروم و کار های زیادی هست که باید انجام بدهم


5. چون چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیرم و هنوز یاد نگرفته ام 

  • نرگس جعفری

تا همین چند سال پیش یعنی زمانی که بچه بودیم و وسایل دیجیتال این همه پیشرفت نکرده بود و هر گوشی تلفن همراهی یک دوربین پیشرفته نبود عکس هارا با دوربین های قدیمی می انداختیم این دوربین هایی که باید میدادیم عکسش را ظاهر کنند. بعد از کلی وقت هیجان داشتی ببینی عکسی که گرفتی چطور افتاده.چقدر حالا این حس برایم گنگ و نامفهوم ودور است از کی این همه فرق کرد همه چیز؟!

همین عید امسال بود در مهمانی دور همی خانوادگی یاد یک عکس قدیمی افتادم و بنا کردم به اوردن البوم و عکس های قدیمی...دور هم جمع شدیم و مثل کسانی که دنبال گنج می گردند خواستیم راز هر عکس راباز کنیم و خاطره ی پشت هر کدام را به یاد بیاوریم ...شاید برای هر مسافرت دست جمعی یکی دو عکس بیشتر نبود ولی پشت همان یکی دو عکس اندازه ی دو ساعت حرف و خنده و خاطره بود...

یکی از عکس ها بود برای کودکی ام... زمستان بود ،خانوادگی با یک مینی بوس سبز رفته بودیم شمال وسط های راه ایستادیم به برف بازی کردن،این عکس به معنای واقعی کلمه یک عکس بی کیفیت است؛قیافه هایمان معلوم نیست،کیفیت عکس افتضاح است و عکاس نا مشخصش هم هیچ تلاشی برای خوب گرفتن عکس نداشته،ولی وقتی البوم را ورق زدیم و رسیدیم به این عکس سرمای زمستان ان سال تمام و جودمان را پر کرد.باز هم خندیدیم انگار که این عکس نقشه ی گنجی است که فقط خودمان میدانیمش...

و این عکس هادرست در یک جایی تمام می شوند؛درست در جایی که گوشی هایمان دوربین دار شددیگر همان عکس بی کیفیت افتضاح هم نیست ...و کم کم رسیدیم به خاطره هایی که عکس هایش نبودهر چقدر هم که لب تاب و رایانه هایمان را زیر ورو کردیم پیدا نشدند که نشدند...

همین چند وقت پیش بود که با خانواده رفتیم مسافرت،سرمان که خلوت تر شد و وقت پیدا کردیم برای خوش گذراندن با هم سن و سال هایم از بقیه جدا شدیم و رفتیم دنبال کار خودمان؛فکر کنم حدود دو ساعتی که خودمان بودیم حدود 500 تا عکس گرفتیم ،حالا که یک مقداری زمان گذشته به این فکر می کنم که چرا؟!و چگونه؟! خنده بود ،خاطره بود ولی این عکس ها باید شبیه همان نقشه ای باشند که ادم را یاد یک خاطره ی خوب بیندازند نه اینکه خود خاطره بشود اینکه رفتیم عکس گرفتیم!

حالا فکر میکنم و می بینم کار بیشتری میتوانستیم انجام دهیم تا بهمان خوش بگذرد؛می توانستیم بازی کنیم،حرف بزنیم و بخندیم و بدویم و راه برویم بعد در کنارش خوب عکس هم بگیریم،ولی این همه عکس خوب چه کارشان  میتوانیم بکنیم ؟!جز اینکه یکی از این 500تا عکس را بگذرایم درون یکی ازشبکه های مجازی و زیر عکس شعر و حرف بنویسیم برای ادم هایی که حست را نمی فهمند،نقشه ی گنجت را نمی دانند......

راستش هیچ وقت حوصله نکردیم همه ی عکس های ان مسافرت را باهم ببینیم همیشه فقط حرفش را می زنیم و دلگرمیم که عکس هایمان جایشان در حافظه ی رایانه هایمان محفوظ است..دل گرمیم و امیدواریم که جایشان محفوظ بماند و از گزند حوادث قریب الوقوع دور باشند..!

گاهی باید برگشت و خیلی چیزهارا درست کرد...باید هرچیزی را گذاشت سر جای خودش...!                           

  • نرگس جعفری

وقتی قرار است راجب یک خاطره بنویسی شروع می کنی به زیرو رو کردن ذهنت و می خواهی از زیر خروار ها خاطره ی بی خود یکی را انتخاب کنی که بیشتر به دلت می نشیند....

از ابتدا شروع می کنم...

اولین ها همیشه پر است از از اضطراب ودلهره پر است از سردرگمی وندانستن مثل اولین روزی که میخواهی بروی مدرسه همه بی دلیل خوشحالی می کنند تا دلهره ی عجیب اولین روز مدرسه کم شود....ولی مگر می شود....

روز اول مدرسه بچه ها این اینده نگری را ندارند که بدانند این جشن که سرشان را باان گرم می کنند،همان شکلات قبل از دکتر است؛وگرنه اولین روز 12سال درس خواندن تا حد مرگ وصبح ها ساعت 6بیدار شدن وتا ظهر نشسین روی نیمکت های چوبی که جشن گرفتن ندارد...

حالا بگذریم...کمی که جلوتر بیایم میرسم به پایان این 12سال عزیز و کنکور جواب ها ودانشگاه...تمام نگون بختی و معطلی برای ثبت  نامش را هم پشت سر می گذاریم و می رسیم به اولین روز رسمی که کلاس های دانشگاه اغاز شد...

ادم اولین روز دانشگاه این اینده نگری را پیدا میکند که اولین روز 4سال  درس خواندن و صبح زود بیدار شدن و هزار دردسر دیگر جشن گرفتن نمی خواهد پس سرش را می اندازد پایین و مثل بچه های خوب راهی دانشگاه می شود...

اگر این ادم کسی باشد مثل من باید بگویم تمام چیزی که یادم می اید اول اینکه در راه گم شدم؛مترو را اشتباهی سوار شدم و نتیجتا دیر رسیدم 

طی راه مدام فکر می کردم که«وای چه اتفاق وحشتناکی،دیر رسیدم» ولی خوب وقتی رسیدم ودر کلاس راباز کردم فورا به این نتیجه رسیدم که دانشگاه انقدر هاهم بد نیست...

وقتی در کلاس راباز کردم استاد را دیدم و چند دانشجوی مسر تر از من که روز اول دانشگاه را جدی گرفته بودیم و بسیار مشتاق علم بودیم ....

خوب در کلاس را باز کردم ونشستم روی یکی از صندلی های ردیف جلو نزدیک پنجره کنار دختری که چند دقیقه بعدش یکی از دوستان عزیزم شده بود...

در واقع این دوست عزیز طی چند دقیقه توانایی خود را در برقراری رابطه و از بین بردن اضطراب طرف مقابل نشان داد وباید بگویم حالا دیگر نظریه ام را راجب دانشگاه پس می گیرم...

ولی خوب جای گفتن دارد که این دوست عزیز ما سه جلسه کلاسش را اشتباه می امده ودر جواب استاد که می گفته:«اسمت توی لیست نیست»با اعتماد به نفس بالا می گفت:«حتما اموزش اشتباه کرده!»

  • نرگس جعفری